کمان ویولن و تار
در ذهنت چه میگذرد؟ Soundboard فضایی برای هر کسی است تا آنچه را که در ذهن خود دارد به اشتراک بگذارد. این فضایی است برای حذف آنچه در ذهن شماست از ذهنتان. فقط صحبت در مورد آنچه اتفاق می افتد مفید است. بیرون گذاشتن آن حس خوبی دارد.
این مکانی است که هر کسی می تواند در آن به اشتراک بگذارد. همه نمی خواهند یا مجبور به انجام برخی از روش های دیگر ما در اینجا هستند. این مکانی برای کسانی است که می خواهند افکار، داستان ها و تجربیات خود را با دیگران به اشتراک بگذارند و شاید شما دقیقاً نمی دانید چگونه این کار را انجام دهید.
شما موظف به اشتراک گذاری نام خود یا هر چیز دیگری نیستید. اگر می خواهید ... عالی است. اگر نمی خواهید ... عالی است. هرگز درج نخواهد شد مگر اینکه ما اجازه شما را داشته باشیم.
برای اشتراک گذاری، به من ایمیل بفرستیدjason.kehl@rockingmentalhealth.com. مواردی را که می خواهید به اشتراک بگذارید درج کنید و آنچه را که می نویسید در اینجا قرار می دهم تا دیگران ببینند و از آن بهره ببرند.
نام من جین سالزبری جونز است. میخواهم داستانم را با شما به اشتراک بگذارم، زیرا معتقدم میتواند به بسیاری از والدین دیگر در زمینه سلامت روانشان کمک کند.
در سال 2018 منتظر اولین فرزندم بودم. من معلم بودم و تازه ازدواج کرده بودم. همه چیز عالی بود. متأسفانه بارداری من آنطور که انتظار می رفت پیش نرفت و در نهایت کار را ترک کردم و دیگر برنگشتم.
در 13 هفتگی تشخیص داده شد که من دچار فتق مغبنی دو طرفه هستم و برای راه رفتن مشکل داشتم. سپس PGP گرفتم و در 30 هفتگی تشخیص داده شد که پره اکلامپسی شدید دارم.
پسرم با سزارین اورژانسی و بلافاصله پس از بستری شدن من در بخش مراقبت های ویژه با ادم ریوی، سپسیس و اکلامپسی به دنیا آمد.
این یک کابوس مطلق بود! نه تنها برای زندگیم جنگیدم، بلکه هفته اول زندگی فرزندم و تمام لحظات مهم پیوند را از دست دادم.
خوشبختانه جان سالم به در بردم، با مشکل سلامتی طولانی مدت مواجه شدم، اما حداقل هنوز اینجا هستم.
سلامت روانی من به بدترین حالت تبدیل شد. آنقدر نگران بودم که بمیرم، آنقدر نگران بودم که پسرم بدون مادرش بماند، عصبانی و گناهکار، اولین هفته با او را از دست دادم و او را ترک کردم، ناراحت از اینکه وقتی پسرم به دنیا آمد لحظه خانوادگی کاملی نداشتم. ، از اینکه به حمایت زیادی در خانه نیاز داشتم ناراحت بودم و در نهایت به دلیل بیماری بد شغلم را از دست دادم، که استرس بیشتری به من داد که چگونه از نظر مالی و فشاری که این موضوع بر شوهرم وارد می کند.
تمام زندگی من تغییر کرده بود و احساس می کردم همه چیز را از دست داده ام. من یک مادر جدید بودم، اما یک آشفته افسردگی مضطرب.
من علائم مارپیچ رو به پایین خود را تشخیص دادم و خودم را به دوره های ptsd و cbt ارجاع دادم.
اینها در آن زمان واقعاً به من کمک کردند، اما وقتی دوباره به خانه آمدم و مخصوصاً در تاریکی شب، واقعاً با مشکل مواجه شدم.
من همیشه روشی با کلمات داشتم، حرفم را زدم و خیلی رک بودم. این باعث شد به این فکر کنم که چرا هیچ کس در مورد تولد فرزند صادق نبود. چرا میدانستیم که یک نفر تأثیر، پیامدهای سلامتی، چه اتفاقیهایی، چقدر سخت بود به دنیا آمدن یک نوزاد به شما بگوید.
قدردانی میکردم که شرایط من در مورد تولد فرزند بسیار شدید بود، اما حتی مسائل روزمره بعد از تولد سخت بود و هرگز در مورد آن صحبت نمیشد.
برای اینکه خودم را شاد کنم و در لحظههای پایین واقعی ذهنم را به خود مشغول کنم، به نوشتن شعرهای خندهدار، صادقانه و کوبنده پرداختم.
چیزهایی که می خواستم بگویم که هرگز گفته نشده بود. چیزهایی که فکر می کنم مردم باید بگویند. بعد از چند هفته از انجام این کار، شوهرم برخی از آنها را خواند و گفت باید برخی از آنها را در فیس بوک قرار دهم زیرا می توانند به دیگران کمک کنند و آنها را بخندانند، و باعث شوند احساس کنند که در احساس کارهای من تنها نیستند.
بنابراین صفحهای در فیسبوک راهاندازی کردم به نام «آنچه در مورد مادر بودن به شما نمیگویند».
هر روز شعری به صفحه اضافه میکردم و در کمال تعجب، صفحه اوج میگرفت.
من از سرتاسر دنیا به من پیام میدادند. می خندند، موافقت می کنند، از من برای گفتن چیزهایی که مردم هرگز نمی گویند تشکر می کنند، به من می گویند که چقدر احساس تنهایی می کنند و خوشحال هستند که این فقط آنها نیستند.
باور نکردنی بود.
پس از چند ماه، ناشری با من تماس گرفت و از من پرسید که آیا میخواهم نوشتهام را به کتاب تبدیل کنم.
سلامتی من هنوز ضعیف بود و من فقط با زندگی کنار می آمدم بنابراین نپذیرفتم.
وقتی همه چیز کمی حل شد، تصمیم گرفتم با آنها تماس بگیرم تا ببینم آنها هنوز هم مایلند کار من را به یک کتاب تبدیل کنند و آنها موافقت کردند.
در 31 آگوست 2022 کتاب من "آنچه در مورد مادر بودن به شما نمی گویند" منتشر شد. این هنوز برای من کاملا دیوانه کننده است. انگار در دنیای دیگری هستم.
این کتاب در آمازون و در تمام کتابفروشی های بزرگ در سراسر جهان موجود است.
هرگز در میان مصیبت هایم تصور نمی کردم که یک داستان موفقیت به وجود بیاید.
این کتاب من را نجات داد! و بله، من هنوز مبارزاتم را دارم، اما تمرکز دارم. من دنبال کنندگانم را در صفحه فیس بوک خود دارم، جایی که هنوز شعری را در روزانه آپلود می کنم. ما الان مثل یک خانواده پدر و مادر هستیم. و البته من پسر خوشگلم را دارم. دلیل من برای ادامه دادن دلیل من برای یک صبح بیدار شدن برای خوب شدن.
احساس گناه مادری هرگز از بین نمی رود، اما من یاد گرفته ام که آن را مدیریت کنم.
من میخواهم کتابم به سایر والدین و افرادی که با سلامت روانی دست و پنجه نرم میکنند کمک کند. کل ایده پشت آن این است که خوب نیستی اشکالی ندارد، گفتن احساست اشکالی ندارد، خندیدن و گریه کردن اشکالی ندارد، و مهمتر از همه، ما همه با هم در این هستیم.